هستم هنوز!
این روزها حال و هوای نوشتن نداشتم. حجم زیاد اندوهی که با خودم میکشونم اجازه نوشتن بهم نمیده. قدیم ها وقتی میدیدم کسی فقط از غم هاش صحبت میکنه حس بدی نسبت بهش میگرفتم. بیزار بودم از اینکه مردم مدام از غم هاشون صحبت میکنن و ناله میکنن اما حالا اینجا جایی شده برای گفتن از غم هام و رنج هام. شاید چون نمیتونم با کسی صحبت کنم. هیچکسی نیست که من رو بشنوه. یا اگرم هست، من نمیخوام با گفتن غم هام بار سنگین رنج رو، روی دوششون بذارم. مغزم درد میکنه از بس فکر کردم. به گذشته، به حال، به آینده، به ترس هام، نگرانی هام و دغدغه هام. کاش میتونستم دکمه آف مغزم رو بزنم و مدتی فکر نکنم، اورتینک نکنم، خودکشی نکنم با حجم وحشتناک افکاری که توی سرمه.هفته پیش تولدم بود. بیست و سه ساله شدم. از وقتی وارد دهه بیست سالگی شدم دیگه روزهای تولدم برام قشنگ نیست، ترسناکه. ورود به دنیای بزرگسالی و مسئولیت ها و استرس هاش ترسناکه. من میترسم. نگرانم. واقعا زندگی ارزش این همه رنج و اضطراب و ترس رو داره؟