سیاهیِ مطلق
اینکه این روزها ببشتر به وبلاگم سر میزنم و اینجا مینویسم به این دلیل است که حال روحی خوبی ندارم. کسی را هم ندارم که بتوانم با خیال راحت با او درد و دل کنم، همیشه از ابراز احساسات و بیان دغدغههایم جلوگیری کردم و حالا که میخواهم ابراز و بیان شان کنم دیگر نمیتوانم. پس چارهای نیست جز اینکه اینجا بنویسم. حقیقتا خستهام. میدانم بارها این جمله را گفتهام اما چه کنم؟ من واقعا من قایق چوبی کوچکی هستم که درهم شکسته است. مانند هندوانهای که به زمین افتاده و فروپاشیدهاست. مانند شیشهای که پسرکی بازیگوش، به آن سنگ زده و هزار تیکه شدهاست. من فروپاشیدهام. روز قبل با تراپیست جدیدم حرف زدم و گفتم که افکار خودکشی شدیدی دارم. کمی حالم بهتر شد. سعی کردم که تغییری بدهم و کم کم حالم را خودم بهتر کنم. اما با هر برخورد سنگینی از سمت خانواده دوباره و هزارباره فرومیپاشم و تمام برنامههایم بهم میریزد. دوباره سیاهی مرا در بر میگیرد و افکار مرگِ خود خواسته در ذهنم جان میگیرد. من بینهایت آسیبدیده و خسته هستم. آسیبدیده از سمت همه و خسته از همهچیز و همهکس...من نمیتوانم خودم را نجات دهم. دیگر آنقدر در باتلاقِ افسردگی وناامیدیِ مطلق فرو رفتهام که به تنهایی و بدون کمک دیگران، نجاتم ممکن نیست. اما افسوس که هیچ دستی برای کمک و نجاتم به سمت من دراز نشدهاست.