فرزند ماه🌙

وقتی که ماه طلوع کنه، زمان تو فرا میرسه

انگار از همه چیز دورم

مخصوصا از این که کسی رو داشته بشم که دوستم داشته باشه، حامی‌ام باشه، هوامو توی زندگیم داشته باشه و همیشه و همه جا پشتم باشه. دلم خیلی گرفته....

مون چایلد شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 22:37

دلم می‌خواست دور من هم شلوغ بود. دلم مهمونی و جشن و معاشرت با دخترهای همسن و سالم رو می‌خواد. دخترهایی که کنارشون خودم باشم و از قضاوتشون نترسم. دلم یه تغییر مثبت و خوب می‌خواد.

پ.ن: خدایا هوامو داشته یاش که هفته دیگه این نگرانیم رفع شده باشه.

مون چایلد جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 22:50

تنها من

من الان حالم خوب نیست. البته این خبر جدیدی نیست اما این روزها بیشتر حالم خوب نیست. ممکنه دورم کمی شلوغ باشه اما احساس تنهایی می‌کنم. دیگه حتی خواهرم، برام پناه امنی نیست. در واقع شاید هیچ‌وقت نبوده اما این که تا این حد رنجت رو نادیده و به سخره بگیره، خیلی سخته. دلم می‌خواد تنها نباشم ولی چه می‌شه کرد؟ نمی‌تونم آدم‌های نزدیک زندگی‌ام را جمع کنم و التماس کنم که من رو بفهمید، رنجم رو درک کنید و تنهام نذارید. بعضی‌ ممکنه فکر کنن این که از آدم‌های زندگیت توقع داشته باشی توی شرایط سخت کنارت باشند ولی من نمی‌تونم بپذیرم. در این صورت فرق دوست و خانواده با رهگذری که از کوچه‌ات رد می‌شه، چیه؟ من هم اگر بدونم در شرایط سختی هستند، همین کارو می‌کنم.

به هر حال، این روزها خیلی چیزها به هم پیچیده و من نمی‌دونم به کدومشون برسم؟

خسته‌ام....

مون چایلد سه شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 17:32

شروع، یک فرصت دوباره بعد از پایان

الف گفت دانشگاه ثبت‌نام کرده تا مدرکش رو به دانشگاه معتبرتری منتقل کنه. شنیدن این خبر برام یه شوک بود. الف تنها کسی بود که مثل خودم بود شرایطش ولی حالا اونم یه مسیری انتخاب کرده. می‌گه می‌خوام برم سرکار. براش خوشحالم اما برای خودم مضطربم. حالا دیگه انگار تنها کسی هستم که سردرگم موندم. بعد شنیدن حرف‌هاش خیلی فکر کردم. به 1480 زنگ زدم تا با یه مشاور صحبت کنم. بماند که کلی طول کشید تا یه مشاور حرفه‌ای‌تر پیدا کنم ولی خب، حرف‌هام رو گوش داد و حرف‌های جالبی هم زد. گفت من مثل یه درخت سیبم که بهش نور نرسیده، نمی‌شه از من توقع داشت که سیب بدم، فعلا تمرکزم باید روی این باشه که سبز بمونم و زرد نشم و خودم رو با اون درخت سیبی که همه شرایط براش فراهم بوده و داره سبد سبد سیب می‌ده مقایسه نکنم. مثال جالبی نبود؟ راست می‌گه من باید اول سبز بمونم. سیب دادن بمونه برای بعد.

بعدش با سین حرف زدم. نمی‌دونم چرا همین که گوشی رو قطع کردم، تلگرام رو باز کردم و برای سین ویس گرفتم. اونم راهنماییم کرد. حرف زدن باهاش دلگرم کننده بود. در نهایت ر استوریم رو ریپلای کرد و از تجربه خودش گفت. این که کار کردن جدی رو توی 27 سالگی شروع کرده و من واقعا دیر نکردم. حتی آدم‌های زیادی توی سن و سال خودش می‌شناسه که هنوز سردرگمن یا تازه مسیرشون رو تغییر دادن یا تازه تونستن برن سرکار. یعنی واقعا همین‌طوره؟ این قدر همه توی اینستاگرام یا اطرافم موفقن که حس می‌کنم من تنها کسی‌ام که این شرایط رو داره! دوست دارم یه گروهی، انجمنی چیزی بود و آدم‌های شبیه به من می‌نشستیم و با هم صحبت می‌کردیم. از تجربیات و حس و حالی که تجربه می‌کنیم حرف می‌زدیم و می‌تونستیم قوت قلب هم باشیم.

احساس می‌کنم دیگه هر چقدر مردد بودم و فریز شده بودم بسه! دیگه وقتی برای هدر دادن ندارم. باید کاری کنم. حالا که یه مسیر برای خودم مشخص کردم دیگه نباید اینقدر خودم رو محدود کنم. باید بجنگم و دست بردارم از این سکون. به خودم حق می‌دما وی دیگه باید کاری بکنم. خیلی هم سخته برام که از مکان امنم خارج بشم. بالاخره اضطراب آشنا برام قابل تحمل‌تر از اضطراب ناآشنا و جدیده. ولی می‌ترسم که در نهایت آینده‌ام هم به همین منوال بگذره و زمانی به خودم بیام که راهی برای جبران هیچ‌چیز نیست و این برام واقعا ترسناک و دلهره‌آوره.

دو ماه دیگه وارد 26 سالگی می‌شم. خیلی ترسناکه. توی 16 سالگی، ده سال بعد خودم رو اینجوری نمی‌دیدم ولی چی کار کنم؟ باید یه کاری بکنم. با کمک چت جی‌پی‌تی می‌خوام یه برنامه برای این دو ماه بریزم و سن جدید رو بدون هی دستاوردی شروع نکنم.

خدایا خودت پناهم باش لطفا. من رو وسط این دنیای بزرگ و با این ترس و سردرگمی رها نکن.

مون چایلد پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 14:53

زندگی من، این روزها

حقیقتا یادم نمیاد زمانی بوده که به اندازه این روزها خسته، ناامید، رنجور و بی‌رمق بوده باشم یا نه، اما می‌دانم این روزها، خیلی تحت فشارم. از سمت همه‌چیز و همه‌کس مخصوصا خودم. یکی باید بیاد من رو حداقل از دست خودم نجات بده. شاید از پس بقیه بربیام اما از پس خودم نه، از دست خودم هیچ راه نجاتی ندارم. فکر می‌کنم هیچ‌وقت به اندازه امروز بابت هرچیزی، از کوچکترین تا بزرگترین مسائل شخصی و غیر شخصی خودم تحت فشار خودم و دیگران نبودم. احساس می‌کنم هر حرکت من مثل حرکت دادن ماشه‌ است. ماشه تفنگی که دست من نیست، بلکه دیگران به سمت من نشانه گرفته‌اند و من محکوم به تیربارانی بی‌پایانم. با هر شلیک روح من هزارباره می‌میرد و جسمم لجوجانه به زندگی ادامه می‌دهد. حقبقتا هیچ‌کس روحِ زخمی مرا نمی‌بیند، دردی که می‌کشم آن‌چنان پنهان و شاید بی‌اهمیت است که کسی برایم دل نمی‌سوزاند و انگشت اتهامش را از روی ماشه برنمی‌دارد. احساس می‌کنم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. کاش این بار جسمم را هدف می‌گرفتند و دست از سر روح زخمی و پاره‌پاره‌ام برمی‌داشتند. هیچ‌چیز برایم دیگر آن‌قدر لذت‌بخش نیست که برای آن ادامه دهم. روزگار را به بی‌حوصلگی و ناامیدی می‌گذرانم و به انتظار پایان نشسته‌ام‌. دیواری که خودم و اطرافیان به دورم کشیده‌ایم چنان تنگ و تاریک است که نمی‌شود درست نفس کشید. پنجره‌ کوچکی رو به بیرون وجود دارد که به‌اندازه یک کف دست است و من از آن به همسن‌ و سال‌هایم نگاه می‌کنم. پیشرفت و موفقیت‌شان رو می‌بینم‌ و بعد به آرامی به زنجیرهای نامرئی که به دست‌هایم بسته شده‌اند نگاه می‌کنم و می‌دانم که دیگر زمان را از دست داده‌ام. زمانی که باید رشد می‌کردم، آب و نور از من دریغ شد و حالا که باید شکوفه می‌دادم، پژمرده و بی‌فایده شده‌ام.

ادامه مطلب . . .
مون چایلد چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ، ساعت 12:11