فرزند ماه🌙

وقتی که ماه طلوع کنه، زمان تو فرا میرسه

کلاف در هم پیچیده ی افکار

من همیشه تحمل میکنم. از غم هام حرف نمیزنم و نقاب یک ادم شاد رو به چهره میزنم. گاهی که از این نقاب خسته میشم و برش میدارم باید به دیگران جواب بدم که چرا غمگینم و مثل همیشه شاد نیستم؟ هیچکس نمیدونه من واقعی همین من غمگینه و من غمگین نشدم فقط از نقاب داشتن و تظاهر به بیخیالی خسته شدم. افکارم مثل یک کلاف کاموا پیچیده توی هم و من نمیتونم ابتدای این کلاف رو پیدا کنم و بهش سر و سامون بدم. برای همین نمیتونم حتی قدم به قدم پیش برم و خودم رو از شر این افکار پر سر و صدای ذهنم خلاص کنم. مجبورم هر ثانیه باهاشون سر و کله بزنم. به هر دغدغه ای که فکر میکنم، دغدغه بعدی، توی ذهنم بالا پایین میپره و حواسم به اون جلب میشه، برای همینه که نمیتونم متمرکز بشم. حقیقتا نمیدونم باید چیکار کنم. احساس میکنم دارم نابود میشم. میدونم باید این وضعیت رو تغییر بدم اما امید و انگیزه اش رو ندارم. یاد اون تیکه اول اهنگ شلیک روزبه بمانی افتادم که میگه: حال من، حال اون آدم زخمیه که خودش میدونه زخمش چقدر کاریه اما جایی نمیره، خوش نشسته بمیره...

خوش نشستم بمیرم....

مون چایلد شنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۱ ، ساعت 23:1

در ستایش تنهایی و مذمت احساس تنهایی کردن

دلیل اینکه این وبلاگ رو ساختم این بود که از روزمره هام اینجا بنویسم. من آدم تنهایی ام. دوستانم هم اینقدر درگیر دغدغه های خودشون هستن که نخوام با اون ها صحبت کنم و درگیرشون کنم. همه فکر میکنن من از تنهایی لذت میبرم، خب آره، درسته، لذت میبرم اما تنها بودن با احساس تنهایی کردن خیلی فرق میکنه. من از تنهایی لذت میبرم اما از اینکه احساس تنهایی میکنم، متنفرم. سال ها تنهایی و نداشتن کسایی که از صمیم قلب و بی ریا کنارم باشن و دوستم داشته باشن، من رو تبدیل به آدم درونگرایی کرد که حالا دیگه به اندازه بچگیش از تنهایی بیزار نیست، حالا میتونه تنهایی هم از زندگیش لذت ببره و تفریح کنه اما گاهی بدجور احساس تنهایی میکنه. گاهی هم دلش میخواد دورش شلوغ باشه. کسایی باشن که اون رو بشنون و درکش کنن، برای غصه هاش مرهم باشن و برای گریه هاش، آغوش...

هیچ چیز به اندازه تنهایی من رو شارژ نمیکنه، سکوت و آرامش تنهایی من رو میبره به دنیای رویا و کتاب ها و فیلم ها. در تنهایی، ذهنم رو به سمت دنیای رویایی ام پرواز میدم و برای اینده برنامه ریزی میکنم. کتاب میخونم و خودم رو جای شخصیت اصلی داستان میذارم، سریال میبینم و خودم رو توی دنیای اون سریال تصور میکنم. آهنگ گوش میدم و لذت میبرم. مطالعه میکنم و از اینکه به دانسته هام اضافه میشه، احساس رضایت میکنم.

اما گاهی هم احساس تنهایی، چنگ میشه و قلبم رو میفشاره و مچاله میکنه و دردش تا انتهای وجودم رسوخ میکنه. هیچکس نیست که من رو بفهمه. هیچکس نیست که درکم کنه...

من تنهام...

مون چایلد شنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۱ ، ساعت 14:13

من کی ام؟ باید چیکار کنم؟

اواخر بیست و دو سالگی هستم. هنوز احساس میکنم هجده سالمه. هنوز باورم نمیشه از هجده سالگی و کنکورم چهار سال گذشته. حالا من یک دانشجوی بیست و دو ساله ام که ترم بعد درسم تموم میشه. اما واقعا من کی هستم؟ باید چیکار کنم؟ نمیدونم. من هنوز خودم رو نمیشناسم. احساس میکنم رازهایی در من هست که باید کشفش کنم تا رشد کنم. باید خودم رو بشناسم تا بتونم هدفی داشته باشم. بهم میگن داری زیادی سختش میکنی ولی آیا من زیادی سختش کردم یا دیگران زیادی آسون گرفتن؟ توی سرم هزاران هزار علامت سوال هست. سوال هایی که جوابی براشون پیدا نمیکنم. به اطرافم نگاه میکنم. جوون های همسن و سال من در اطرافم یا شبکه های مجازی، همگی دارن سخت تلاش میکنن، همه رویا و هدفی دارن که رسالت خودشون رو دستیابی به اون میدونن. رسالت من چیه؟ من هنوز جوابی براش ندارم. میشه پوزخندی به این حرف ها زد و فکر کرد باید همینطور پیش بریم اما این طور عبث زندگی کردن، برای من مثل مرگه.مثل کودک سردرگمی هستم که وسط یک خیابون شلوغ با گریه به اطرافش نگاه میکنه و مردمی رو میبینه که همه برای مقصود و هدف خاصی در تکاپو هستن و در مسیر اون هدف حرکت میکنن اما کودک سرگردون، توی این شلوغی به دنبال مسیری که گم کرده میگرده و نمیدونه چطور باید مسیر و مقصدش رو پیدا کنه، پس دنبال دیگران راه میفته و توی مسیر اون ها قدم برمیداره اما بعد از مدتی میفهمه مسیری که میره، مسیر اون نیست. کودک باید چیکار کنه؟ نمیدونه...

مون چایلد شنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۱ ، ساعت 1:48