کلاف در هم پیچیده ی افکار
من همیشه تحمل میکنم. از غم هام حرف نمیزنم و نقاب یک ادم شاد رو به چهره میزنم. گاهی که از این نقاب خسته میشم و برش میدارم باید به دیگران جواب بدم که چرا غمگینم و مثل همیشه شاد نیستم؟ هیچکس نمیدونه من واقعی همین من غمگینه و من غمگین نشدم فقط از نقاب داشتن و تظاهر به بیخیالی خسته شدم. افکارم مثل یک کلاف کاموا پیچیده توی هم و من نمیتونم ابتدای این کلاف رو پیدا کنم و بهش سر و سامون بدم. برای همین نمیتونم حتی قدم به قدم پیش برم و خودم رو از شر این افکار پر سر و صدای ذهنم خلاص کنم. مجبورم هر ثانیه باهاشون سر و کله بزنم. به هر دغدغه ای که فکر میکنم، دغدغه بعدی، توی ذهنم بالا پایین میپره و حواسم به اون جلب میشه، برای همینه که نمیتونم متمرکز بشم. حقیقتا نمیدونم باید چیکار کنم. احساس میکنم دارم نابود میشم. میدونم باید این وضعیت رو تغییر بدم اما امید و انگیزه اش رو ندارم. یاد اون تیکه اول اهنگ شلیک روزبه بمانی افتادم که میگه: حال من، حال اون آدم زخمیه که خودش میدونه زخمش چقدر کاریه اما جایی نمیره، خوش نشسته بمیره...
خوش نشستم بمیرم....