فرزند ماه🌙

وقتی که ماه طلوع کنه، زمان تو فرا میرسه

خطاهای نکرده!

در اولین روز سال جدید، چاره‌ای نیست جز این که کمی این‌جا درد و دل کنم برای آدم‌های نادیده. در حقیقت حتی نمی‌خواهم کسی این‌هارا بخواند. ولی می‌نویسم چرا که نوشتن، همیشه آرامش‌بخش است.

من بیست و پنج ساله‌ام. اما نه مثل همه‌ی بیست و پنج ساله‌ها! یا حداقل نه مثل اغلب بیست و پنج ساله‌ها. نمی‌دانم کدام بیست و پنج ساله‌ای تا این حد که من احساس بی‌ارزش بودن می‌کنم، درگیر این احساس است. احساسی رنج‌آور که قلبم را هر لحظه می‌شکند. در این جهانِ به این بزرگی احساس زیادی بودن می‌کنم. انگار که لیاقت بودن در این جهان را ندارم چون ارزشمند نیستم. فکر کنم می‌دانم بخش زیادی از این احساس بی‌ارزشی از کجا آب می‌خورد. از اویی که بی‌اندازه دوستش دارم اما شک دارم که او هم به همان اندازه دوستم داشته باشد. از نظر او من همیشه خطاکار هستم.

ادامه مطلب . . .
مون چایلد پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 19:57

خیلی دلم پره. از دست همه‌ی آدم‌های زندگیم. از خانواده که ناخواسته بال و پرم رو چیدن و حالا که دیگه انگیزه‌ای برای پرواز ندارم، من رو بخاطرش سرزنش می‌کنند. از خواهرم که زود به زود قهر می‌کنه و هر بار من سعی می‌کنم پا پیش بذارم اما بازم من خواهر بده‌ام. از دوست‌هایی که هیچ‌وقت توی زندگیشون اولویت نبودم. از ف که هیچ‌وقت حرف‌هاش رو فراموش نکردم. از خانواده مادری که از هیچ تلاشی برای آزارمون فروگذار نکردن. می‌دونی مهم نیست من چقدر سعی کنم سکوت کنم، صبور باشم و سعی کنم از حرف‌هایی که توی شوخی و جدی بهم می‌زنن ناراحت نشم، همین که یک‌بار واکنش نشون بدم و اعلام ناراحتی کنم می‌شم کسی که دنبال معرکه‌گیریه. این بی‌انصافی دیگه داره لهم می‌کنه. وای که چقدر پرم. دارم دق می‌کنم. چرا هیچ‌کس تلاش‌هامو نمی‌بینه؟ چرا فقط واکنش‌هامو می‌بینن؟ مگه نمی‌بینن چقدر برای تغییر کردن تلاش کردم و می‌کنم؟ خیلی خسته‌ام. از همیشه مقصر بودن و آدم بده بودن خسته‌ام. از اینکه مدام بابد خودم رو ثابت کنم خسته‌ام. کم آوردم. بس نیست؟حوصله هیچ‌کسی رو ندارم بس که از آدم‌ها ضربه خوردم، حالا چه دور چه نزدیک! واقعا این همه تنهایی انصاف نیست.

مون چایلد پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 11:9

دوستی‌های نصفه و نیمه

راستش رو بخوام بگم، دیگه حس سابق رو به دوست‌هام ندارم. یعنی دیگه خسته شدم. از دوران دبیرستان سردی و بی‌عاطفگی‌ گاه و بیگاهشون رو تحمل کردم - البته سکوت نکردم- واجازه دادم هر وقت خواستن به سراغم بیان و هر وقت کاری نداشتن، ازم دور بشن. نباید بی‌انصافی کرد. دوستان خوبی هستند که وقت‌هایی که سگ سیاه افسردگی بدجور گلومو می‌چسبید، تنهام نذاشتن اما من هم بیشتر از اون‌ها، سعی کردم که کوتاهی نکنم توی رفاقت. «الف.ز‌» هنوز هم برام ارزشمندتر و دوست‌داشتنی‌تره اما «م» و «ف» دیگه اون حس رو بهم نمی‌دن. مخصوصا «ف». راستش رو بگم بعد از اون بحث‌مون دیگه نتونستم مثل سابق بهش نگاه کنم. در حقم کم لطفی کرد و این کم لطفی رو قرار نیست فراموش کنم چون من همیشه به عنوان یه رفیق سعی کردم سنگ تموم بذارم و شاید باید به حرمت همون‌ها، کمی مراعات می‌کرد. توی خوبی که همه رفیقن، مهم اینه توی بحث و دلخوری چطور برخورد کنی!

می‌دونم زندگی بزرگسالی دیگه اجازه نمی‌ده که دوستی‌ها درست مثل گذشته باشه اما موضوع اینه که دوستی‌ ما همیشه با این چالش همراه بود. همیشه من چیزی بیشتر از بیرون رفتن هر پنج شیش ماه یکبار، پیام دادن ماهی یکبار و توی دبیرستان بیشتر از یه سلام و حالت چطوره‌ی قبل از شروع کلاس ها می‌خواستم اما برای اون‌ها مقدور نبود. خواسته من غیر منطقیه؟ مگه دوستی همین نیست؟ هر بار که گله کردم، خواستن که نزدیک‌تر بشن اما باز بعد از یه مدت چنان درگیر خودشون شدن که فراموش شدم. برای اون‌ها دوستی همینه اما برای من چیزی ارزشمندتر از اینه. حالا که رابطه‌م بعد از سال‌ها با «الف‌.ف» دوباره مثل دوران دبیرستان شده، فهمیدم این خواسته‌ی من رو از دوستی، فقط رابطه‌ام با اون ارضا می‌کنه. حالا که با اون صمیمی‌تر شدم، می‌تونم دلخوری دوست‌های دیگه‌ام رو حس کنم اما دیگه مهم نیست برام. قرار نیست همیشه معرفت داشتن رو ازشون گدایی کنم. می‌دونم که آدم گاهی اینقدر درگیر زندگی و مشکلاتش می‌شه که دیگه شاید رابطه‌های دوستانه‌ش اهمیتی براش نداشته باشن، درک می‌کنم اما حقیقتا موضوع اون‌ها این نیست. موضوع اینه که همیشه دنبال اون‌ها برای یه رابطه نزدیک‌تر دویدم و دیگه قرار نیست بدوم. یا هستن یا نیستن، من چیزی رو طلب نمی‌کنم.

+ مراسم درختکاری رو از دست دادم. چون مثل همیشه «ف» من رو پیچوند و ظرفیت تکمیل شد و من از این برنامه هم جا موندم. خیلی ناراحت شدم. باید از همون اول به «الف.ف» می‌گفتم. اشتباه کردم.

+ «م» یه جوری نیست و نابود شده انگار که هرگز وجود نداشته. میون استوری‌هایی که می‌ذاره، یه پیام دادن اونقدر سخت نیست!

+«الف.ز» همیشه ولی برام عزیزه.

مون چایلد پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 15:19

خونه‌ی باهار کدوم وره؟

پس از مدت‌ها، سلام!
البته که کسی شاید اینجا را نخواند، من برای خودم می‌نویسم. برایم حرف زدن از خودم و افکارم برای دیگران راحت نیست و برای همین به نوشتن پناه میارم. از خودم اگر بخوام بگم - با اینکه نمی‌دانم از کجا باید شروع کرد- مدتی‌ست دوباره آسنترا مصرف می‌کنم، فکر می‌کردم دیگه تاثیری ندارد اما حقیقتا حالم بهتر شده است، هر چند گاهی که نیاز به اندکی گریه دارم، آسنترا اجازه اشک ریختن بهم نمی‌ده اما باز هم راضی‌ام. گفته بودم پروژه لعنتی‌ام را بالاخره تمام کردم؟ اواخر آبان استاد دست از سر من بینوا برداشت و نمره‌ام را وارد کرد و من رسما از این رشته‌ی لعنتی خلاص شده‌ام. البته ذهنم با من هم نظر نیست، هنوز شب‌ها خواب می‌بینم که پروژه‌ام هنو تمام نشده و باید روی آن کار کنم. حتی فراتر از آن، خواب می‌بینم که هنوز یک ترم از درسم مانده و من تازه نزدیک امتحانات پایانترم متوجه شده‌ام و هیچ تایمی برای خواندن دروسم ندارم و مضطربم. یه تصمیم اشتباه حتی اگه از آن گذر کنی، از تو گذر نمی‌کند!
- فکر می‌کردم بعد از تمام شدن پروژه‌ام، مسیر زندگی‌ام مشخص می‌شود اما نه، اشتباه فکر می‌کردم! هنوز هم سردرگم و گیج مانده‌ام! نمی‌دانم چه می‌خواهم و چه باید بخواهم! نمی‌دانم مسیر زندگی‌ام از کدام راه می‌گذرد. پشت یک چند راهی مانده‌ام و به مسیرهای مختلف نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم مسیر زندگی‌ام کدام است؟ اصلا مسیری دارم؟ اصلا مقصدی هست؟ نکنه همه‌ی این مدت دنبال یک مقصد خیالی بودم؟ مقصدی که وجود ندارد؟ روزها از پی هم می‌گذرد. این بیست و چند سالگی دیگر باز نمی‌گردد و من دارم آن را حرام می‌کنم. هرگز قرار نیست خودم را بابتش ببخشم. از این رنج سردرگمی خسته‌ام و دیگر حتی توان چست و چو کردن ندارم. عقب ماندم از همه و این وحشتناک است.

مون چایلد دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۳ ، ساعت 13:30