فرزند ماه🌙

وقتی که ماه طلوع کنه، زمان تو فرا میرسه

دینگ دونگ

من چرا اینجوری شدم این روزها؟ چرا احساس میکنم توی جمع دوست های دانشگاهم اضافی ام؟ شاید چون ساکت میمونم و کسی هم منو مخاطب قرار نمیده زیادی حساس شدم؟ الهه میگه الکی حساس شدی چون اینحوری نیست، این تویی که تو جمع ما ساکت میمونی! شاید واقعا حساس شدم وگرنه چرا باید کسی از من خوشش نیاد؟ چمه مگه؟

مون چایلد یکشنبه هجدهم دی ۱۴۰۱ ، ساعت 19:44

نامه به دوستِِ دیروز و درد دهنده‌ی امروز

سلام. آرزو میکردم کاش میشد تمام حرف هایی را که اینجا مینویسم، به خودت بگویم اما افسوس که هنوز باید دردی را که به من داده ای تنهایی به دوش بکشم و هنوز زمان زمین گذاشتنش نرسیده است. دوست داشتم به خودت بگویم که از حس آشنای گذشته دیگر هیچ نمانده و تو دیگر آدم امن زندگی من نیستی، حتی دیگر به من نزدیک نیستی، صرفا آشنای دوری هستی که زمانی نزدیکترین به من بود. تو من را هم از خودم دور کردی و باعث شدی کنار تو نقاب دروغینی به چهره بزنم تا تو دست از سرزنش و عتاب من برداری. دیگر حتی از خودم و رنج هایم به تو نمیگفتم اگرچه با این حال سعی میکردم همچنان شنوای رنج های تو باشم. با دیدنت لبخند میزدم اما در عین حال درخت کینه و نفرت از تو در درون من ریشه دوانده بود. خنده های تصنعی و ماسیده ام کنار تو، بوی نفرت میداد درحالیکه تو آن‌ را نشانه خوشحالی ام میدانستی، من ماه ها بود که دیگر کنارت خوشحال نبودم. هربار که به من آسیب میزدی من تکه های چینی غرور شکسته شده ام را برمیداشتم و دوباره به هم وصل میکردم و ریشه های نفرت و خشمم از تو عمیق تر میشد. من سکوت کردم و به اندازه‌ی همان سکوت از تو دورتر و دورتر شدم و تو هیچوقت نفهمیدی که چه به روز من آوردی.به زودی همه‌ی این ها را به خودت میگویم و برای همیشه ترکت میکنم. تو بدترین آدم زندگی من بودی...

مون چایلد یکشنبه هجدهم دی ۱۴۰۱ ، ساعت 11:42

احساس کردم توی جمعشون جایی ندارم. اومدم بیرون. چند دقیقه است روی نیمکت توی محوطه دانشگاه نشستم و با احساسات مختلف دست و پنجه نرم میکنم. احساس ضعف میکنم‌. برای تنهایی بی اندازه خودم غمگینم. نه بین جمع همکلاسی هام احساس خوبی دارم نه توی جمع خانواده. خیلی غمگینم. اینقدر غمگینم که احساس سنگینی میکنم. کاش اینقدر تنها نبودم. نمیدونم خنی اینحا چی بنویسم. همیشه احساساتمو سرکوب کردم تا ادم ضعیفی جلوه نکنم دیگه بلد نیستم احساساتمو نشون بدم. چقدر دلم گرفته و چقدر نیاز دارم با کسی حرف بزنم اما کسی نیست. هیچکس نیست. مهم نیست چقدر دور و برم شلوغ باشه، من بازهم تنهام. تمام عمرم به دنبال شادی واقعی گشتم و هیچوقت هم پیداش نکردم. همیشه شادی جلو بود و من به دنبالش و هرگز هم بهش نرسیدم.‌احساس میکنم وسط یه بازار شلوغ گم شدم. کاش کسی من رو پیدا کنه

مون چایلد چهارشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۱ ، ساعت 17:42

...

نشستم توی اتاقم و به صدای خنده هایی که از بیرون میاد گوش میدم. همزمان اشکی که از گوشه‌ی چشمم می‌ریزه رو پاک میکنم و نفس عمیقی میکشم. باز نفس کشیدن برام سخت شده.از وقتی یادم میاد انسان غمگینی بودم اما غمم رو زیر یه چهره شاد و شخصیت سرزنده پنهان میکردم. مهدیه میگه فلانی، چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟ لبخند میزنم اما از درون میدونم که هرگز شاد نبودم و غم جز جدانشدنی زندگی من بوده.

مون چایلد سه شنبه سیزدهم دی ۱۴۰۱ ، ساعت 21:51

حرف هایی که نگفتیم...

«حرف هایی که نگفتیم، بغض شد و در گلویمان جا خوش کرد.»

.

.

.

به گذشته که نگاه میکنم، لحظات زیادی رو میبینم که مجبور بودم حرف های دلم رو بخاطر مصلحت در گلویم خفه کنم و ساکت بمانم. همه‌ی اون حرف ها جایی بین گلو و قفسه سینه ام گیر کردند و نمیذارند رها و سبک بشم. حتی نفس کشیدن رو هم برام سخت و سنگین کردند. حالا من موندم و حرف هایی که بغض شدند و رهایم نمیکنند. کاش محکوم به سکوت نبودم...

مون چایلد جمعه نهم دی ۱۴۰۱ ، ساعت 15:27