من کی ام؟ باید چیکار کنم؟
اواخر بیست و دو سالگی هستم. هنوز احساس میکنم هجده سالمه. هنوز باورم نمیشه از هجده سالگی و کنکورم چهار سال گذشته. حالا من یک دانشجوی بیست و دو ساله ام که ترم بعد درسم تموم میشه. اما واقعا من کی هستم؟ باید چیکار کنم؟ نمیدونم. من هنوز خودم رو نمیشناسم. احساس میکنم رازهایی در من هست که باید کشفش کنم تا رشد کنم. باید خودم رو بشناسم تا بتونم هدفی داشته باشم. بهم میگن داری زیادی سختش میکنی ولی آیا من زیادی سختش کردم یا دیگران زیادی آسون گرفتن؟ توی سرم هزاران هزار علامت سوال هست. سوال هایی که جوابی براشون پیدا نمیکنم. به اطرافم نگاه میکنم. جوون های همسن و سال من در اطرافم یا شبکه های مجازی، همگی دارن سخت تلاش میکنن، همه رویا و هدفی دارن که رسالت خودشون رو دستیابی به اون میدونن. رسالت من چیه؟ من هنوز جوابی براش ندارم. میشه پوزخندی به این حرف ها زد و فکر کرد باید همینطور پیش بریم اما این طور عبث زندگی کردن، برای من مثل مرگه.مثل کودک سردرگمی هستم که وسط یک خیابون شلوغ با گریه به اطرافش نگاه میکنه و مردمی رو میبینه که همه برای مقصود و هدف خاصی در تکاپو هستن و در مسیر اون هدف حرکت میکنن اما کودک سرگردون، توی این شلوغی به دنبال مسیری که گم کرده میگرده و نمیدونه چطور باید مسیر و مقصدش رو پیدا کنه، پس دنبال دیگران راه میفته و توی مسیر اون ها قدم برمیداره اما بعد از مدتی میفهمه مسیری که میره، مسیر اون نیست. کودک باید چیکار کنه؟ نمیدونه...